۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

اثر انگشت - قسمت سوم




حدود یک  ساعت و نیم راه بود تا به بروکسل برسد.
طبق معمول، سوار هر وسیله نقلیه ای می شد که تکان داشت، از تاکسی گرفته تا هواپیما، خوابش می برد، زنگ ساعت موبایلش را کوک کرد تا خواب نماند، چشمانش را نبسته، خوابش گرفت
.
مادرش زنگ زد و گفت: آمده بودند تو را با خودشان ببرند، نبودی، گفتم که نیستی، وارد خانه شدند، اتاقت را گشتند، کتاب ها، کامپیوتر و دست نوشته هایت را بردند، به خانه بر نگرد.
همه اینها را با استرس می گفت، مخصوصا جمله آخر را با حالتی نیمه بغض گفت.
به تبریز بازنگشت و از خانه دوستی در تهران به خانه دوستی دیگر رفت.
سیم کارت موبایلش را عوض کرد و یک خط بی نام و نشان خرید تا قابل ردیابی نباشد.
به دوستی در تبریز زنگ زد که چند سال پیش در دایره گذرنامه نیروی انتظامی خدمت می کرد، مشکلش را گفت و از او پرسید که آیا هنوز در آن اداره آشنایی دارد که پولی بگیرد و یک گذرنامه با نامی دیگر ولی با عکس خودش صادر کند یا نه؟ قرار شد بپرسد و بگوید.
دو روز بعد، دوستش زنگ زد و گفت که می شود این کار را کرد، هزینه اش فلان مقدار می شود، عکس را برای دوستش ایمیل کرد تا ترتیب کار را بدهد، پول را هم به حساب دوستش ریخت تا به آن شخص بدهد.
کمتر از یک هفته بعد از آن، دوستش زنگ زد که گذرنامه آماده است.
به تبریز برگشت، به خانه خودشان نرفت، خانه یک دوست، دوستی نه چندان نزدیک که احتمال زیر نظر بودنش کمتر می بود، مطمئن تر بود.
گذرنامه را تحویل گرفت، سر خاک پدرش رفت و برای آخرین بار با او وداع کرد، بوسه ای بر سنگ مشکی زد و با یک سواری دربستی به سمت بازرگان رفت.
وارد گمرک شد، خروجی را واریز کرد، به سمت قسمت کنترل رفت  و گذرنامه را دست پلیس داد، احتمال داشت عکسش مقابل چشم پلیس مرزبانی باشد و گرفتار شود.
ولی نبود و به راحتی مهر خروج روی گذرنامه اش نقش بست، گرچه آن چند ثانیه، برایش چند سال گذشت.
از نرده مرزی قسمت ایران گذشت، در نوار باریک یک متری بتونی مرز میان ایران و ترکیه، یک پایش روی خاک ایران بود و پای دیگر، روی خاک ترکیه، پلیس ترک هم نرده را باز کرد و وارد ترکیه شد. برگشت و به ساختمان گمرک ایران نگاه کرد.
 روی ساختمان نوشته شده بود: به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید و او داشت آن خاک را برای مدتی نامعلوم ترک می کرد.
برگشت و به سمت کیوسک پلیس مرزی ترکیه رفت تا مهر ورود به ترکیه به گذرنامه اش زده شود.
با هر قدم به سمت خروجی محوطه مرزی گوربولاک ترکیه، از خاک خودش نیز دورتر می شد، با دو حس کاملا متفاوت، حسی سرشار از امنیت و حسی از مجهولات پیش رو.
حس اول، نگرانیش از گرفتار شدن و هر اتفاق ممکن را منتفی می کرد و حس دوم شامل کلی مورد ناخوشایند بود، دوری از خانه و خانواده، اینکه هنوز نمی دانست که باید کجا و چگونه کسی را بیاید که ترتیب رفتنش از ترکیه را بدهد، کلاهبردار نباشد، مطمئن باشد، کارش تمیز باشد، آیا می تواند به آنجایی که می خواهد برسد؟ و بسیار موارد دیگر که باید به تدریج به آنها می رسید و یک به یک حل می کردشان.
بیرون از گمرک ترک، سوار ون (دلموش) که شد، کرایه اش را به راننده کرد آن داد و نشست و چشمانش را بست، خوابش گرفت.
.
با زنگ ساعت موبایل از خواب پرید، کمتر از 10 دقیقه دیگر به بروکسل می رسید.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر