۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

اثر انگشت - قسمت دوم




سوالاتشان شروع شد و از هویت او پرسیدند، اسمش را گفت ولی اشتباهی نوشتند، چند بار هجی کرد و باز اشتباه نوشتند، عصبانی شد و دستش را آورد که خودکار را بردارد و خودش بنویسد که با کشیده شدن دستهایش یادش افتاد که دستبند زده اند
خون به مغزش دوید، فشارش بالا رفت، این را از حرارت و برافروختگی صورتش متوجه شد
با عصبانیت گفت: من آدم نکشته ام، قاچاقچی نیستم، حتی جایی برای فرار ندارم، همه جا به شعاع چند کیلومتر پر از پلیس است، دستهایم را باز کنید تا خودم اسمم را بنویسم
چنان با حرارت گفت که مرد پلیس بلافاصله آمد و دستهایش را باز کرد و این بار خودش اسمش را صحیح نوشت
پرسیدند که درخواست پناهندگی می کند یا نه؟ گفت: نه
زبان انگلیسی او چند برابر از زبان انگلیسی آن زن مثلا مترجم بهتر بود
چون مجبور می شد هر بار چند نوع توضیح بدهد تا طرف بفهمد که منظورش چیست
بعد از اتمام سوالات، به طبقه پایین برگشتند و او را به بازداشتگاه منتقل کردند
اتاقی بود به ابعاد تقریبا سه متر در دو متر که یک سمتش شیشه بود و از پشت میز می توانستند او را ببینند، یک تخت و دو پتو هم بود
یکی از پتو ها را مثل بالش تا کرد، زیر سرش گذاشت و دراز کشید
هزار و یک فکر به ذهنش خطور می کرد، تا کی قرار است بماند؟ با او چه خواهند کرد؟ زندان، دیپورت، آزادی، نمی دانست، برای هر کدام از این فکرها، صدها انتخاب دیگر در ذهنش داشت
اسپری آسمش را پشت همان پنجره گذاشته بودند و هر ده دقیقه یک بار از او می پرسیدند که لازمش دارد یا نه؟
نمی داند چند ساعت گذشت که یک پلیس آمد، گفت که آزادش می کنند، 48 ساعت وقت دارد تا خاک فرانسه را ترک کند، نامه ای را نیز در همین زمینه به او داد که اگر پلیس ها دیگر از او خواستند، بتواند نشانان بدهد
وسایلش را تحویل دادند، ولی چمدانش نبود، صبح قبل از پرواز به قسمت بار داده بود
از دفتر پلیس بیرون آمد، خورشید داشت غروب می کرد، گفتند که باید سوار مترو درون فرودگاه شود تا به قسمت اصلی فرودگاه برود تا بتواند چمدانش را پیدا کند
از حوالی 9 صبح که بازداشت بود، سیگار نکشیده بود، سه سیگار پشت سر هم کشید، در آن سرما، کلی پیاده رفت تا به مترو رسید، سوار شد و به خود فرودگاه رسید، به قسمت اطلاعات گفت که چنین شده و او در جستجوی چمدانش است
مسئول اطلاعات به او گفت که باید وارد آن سالنی بشود که مسافران ورودی از آن خارج می شوند، در آنجا هم یک طرفه بود و نمی شد از این سمت وارد شد، مگر اینکه وقتی کسی خارج می شود، قبل از بسته شدن در، خودش را زور چپان وارد سالن می کرد و این کار را هم کرد
پلیسی که آن سمت در بود او را گرفت که به کجا می رود، توضیح داد که از اطلاعات فرودگاه گفته اند که باید در این سالن به قسمت بار برود و پلیس هم راهنماییش کرد
وارد که شد، منتظر شد یکی از آنها که همگی مشغول کار بودند، کارش تمام شود و پیشش رفت، گفت: که من صبح امروز با این هویت اینجا بودم و چمدانم را داده ام ولی حالا با این اسم حقیقی خودم اینجا هستم و نامه پلیس را نشانشان داد
با کمال احترام گفت که چمدان به کانادا رفته و او باید به او آدرس بدهد که تا سه روز دیگر، چمدان را بدون هزینه برایش بفرستند. این کار را کرد
از آنجا خارج شد، تصمیم گرفت اول از همه به بروکسل برود تا از آنجا به هلند برگردد
از آنجایی که به او گفته بودند به هنگام ورود به کانادا نباید پول زیاد همراهش داشته باشد، فقط 100 دلار در کیف پولش داشت، به یورو که تبدیل کرد شد 65 یورو
رفت بلیط قطار به مقصد بروکسل بگیرد که دید قیمت بلیط 85 یورو است
گویی تشتی از آب داغ روی سرش ریخته شد، ماند که چه کند؟ کلی قدم زد
به قسمت پرواز های ورودی رفت و نزدیک به 2 ساعت منتظر شد تا پروازی از ایران بنشیند و نشست، مسافران خارج شدند و او هرچه کرد، نتوانست خودش را راضی کند تا از کسی 20 یورو پول بگیرد، به این فکر می کرد که چه بگوید، حتی یک صفحه سند هم نداشت که حداقل بتواند هویتش را ثابت کند
سراغ کسی نرفت، ناگهان یادش افتاد که سیم کارت تلفن ایرانش را به همراه دارد
سیم کارت را عوض کرد و به یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که مشکلش این است و گیر افتاده است
قرار شد نیم ساعت بعد زنگ بزند و زد، گفت سوار فلان خط مترو بشو و در فلان ایستگاه پاریس پیاده شو، شخصی به نام فلانی آنجا منتظر تو خواهد بود، با او برو و شب را پیشش بمان، غذایت را هم بخور و صبح هر چه قدر که پول می خواهی از او بگیر و به جایی که می خواهی برو، من با او حساب می کنم
از اینکه از بلاتکلیفی درآمد، بسیار خوشحال شد و از او هم حسابی تشکر کرد
سوار مترو شد و همان جایی که به او گفته بودند رفت
از ایستگاه که بیرون آمد حوالی 10 شب بود، متوجه شد این ایستگاه مترو چند خروجی دارد که هر کدام از یک خیابان راه دارند که به همدیگر نیز دید ندارند
کسی را ندید که منتظرش باشد، مکرر به خروجی های متعدد سر زد تا بالاخره او را یافت و با هم به خانه او رفتند، شامی به او داد و دوش گرفت و خوابید، این بار در آرامش و بدون نگرانی
صبح، بیدار شد، کمی پول از او گرفت و به ایستگاه قطار گغ دو نو ی پاریس رفت، بلیط قطار بروکسل را گرفت، سوار شد و قطار به مقصد بروکسل حرکت کرد

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر