۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

اثر انگشت - قسمت اول



در صف تحویل چمدان در فرودگاه بود که تلفنش زنگ زد
برای اینکه دیگران صدایش را نشنوند، از صف خارج شد
به فارسی به دوستش گفت که بعدا به او زنگ می زند و به درون صف برگشت
چمدان را تحویل داد، به سمت گیت کنترل پاسپورت رفت، خیلی راحت این مرحله را هم گذراند و وارد سالن ترانزیت شد، منتظر شد که گیت باز شود
تمام سعیش را می کرد که طبیعی باشد
گیت باز شد، در صف ایستاد، پاسپورتش دوباره کنترل شد و وارد خرطومی شد
فقط چند متر با داخل هواپیما فاصله داشت
وسط خرطومی، یک مرد سیاهپوست ایستاده بود که روی جیب کتش نوشته بود که جزو کادر پلیس کاناداست، به صورت تصادفی مدارک مسافران را کنترل می کرد
از کنار او که می گذشت، پلیس از او خواست که پاسپورتش را ببیند
چاره ای نداشت، این کار را کرد، پلیس پس از وارسی پاسپورت از او خواست که اگر مدارک دیگری جز پاسپورت دارد، مثل گواهینامه و یا کارت بانکی، ارائه کند
نداشت و دست پیش گرفت که به چه چیزی گیر داده است و ممکن است پرواز را از دست بدهد، او هم گفت در این صورت با پرواز بعدی که سه ساعت بعد انجام می شود، می تواند برود
به ناچار دنبال او راه افتاد تا مدارکش در دفتر پلیس فرودگاه کنترل شود
وارد که شدند، گفته شد که روی نیمکت بنشیند و برایش قهوه آوردند
همه چیز محترمانه بود ولی گفتند از دفتر پلیس خارج نشود
پلیس ها می آمدند و می رفتند، لبخند می زدند، با همدیگر شوخی می کردند
بدون استثنا اگر پلیس مردی از کنار پلیس زنی می گذشت، حتی اگر او مشغول کاری بود، باید پلیس زن را می بوسید، گویی کاری فرمالیته و اجباری است، همین طور که این ها را می دید، خنده اش گرفته بود، حدس زد که رسمی فرانسوی باید باشد
چهار ساعت را به هر نحوی که بود گذراند، تا اینکه یکی از پلیس ها آمد و گفت:
مدارکت را به سفارت دانمارک فرستادیم، گفتند چنین پاسپورتی صادر نکرده اند
جعلی است، شما بازداشت هستید، با من بیایید
و پشت سر پلیس راه افتاد
وارد اتاقی شدند، کوله پشتی و کیف لپ تاپ را خالی کردند و از تک تک محتویاتشان لیست گرفتند، بعد گفتند لباس هایش را درآورد و این کار را کرد، حتی مجبور شد لباس زیرش را هم درآورد و همه را گشتند
خوش شانس بود که مظنون به سیستم انباری نبود وگرنه کار سخت می شد
دوباره لباسهایش را پوشید، ولی عینکش را هم از او گرفتند، مبادا با شیشه عینک خودزنی کند، دوباره پشت سر پلیس راه افتاد و وارد اتاقی شد که یک مرد حدودا چهل ساله پشت میزی نشسته بود، پلیس از اتاق بیرون رفت
مرد، با لهجه غلیظ فرانسوی و خیلی بد، انگلیسی حرف می زد
وکیل بود و گفت چند راه داری، پناهنده شوی یا اصلا هیچ چیز نگویی، حد اکثر یک هفته نگهت می دارند و بعد ترک خاک می دهند
از اتاق که خارج شد، پلیس منتظرش بود، از پشت به او دستبند زد
تا حالا دستبند به دستش نزده بودند، پالتوی زمستانی حجیم تنش بود و این باعث می شد که دستهایش از پشت کشیده شوند و دستبند، دستش را می آزرد
بد تر از این درد، احساس وحشتناکی بود که بر او حاکم شده بود
شدیدا عصبی شده بود
به طبقه دوم رفتند
وارد اتاقی شدند، یک پلیس جوان بدون یونیفرم آنجا بود، دستبند را باز کرد
از او از چند زاویه عکس گرفت و با یک دستگاه کامپیوتری اثر انگشتان و حتی اثر کف دستش را گرفت، مثل آنچه که در فیلم ها دیده بود، کاربنی و جوهری نبود، صفحه ای شیشه ای بود که سنسور اثر انگشت بود و وقتی انگشتانش را روی صفحه می گذاشت، روی مانیتور دیده می شد
دوباره دستبند زد و او را به اتاقی دیگر برد
زنی که مثلا مترجم انگلیسی به فرانسه بود و یک مرد دیگر، ساکنین اتاق بودند

حامد راد
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر